سوز میآید و بوی عجیبی در فضا میپیچد. نگهبان خوابآلودهتر از آن است که متوجه ورودم شود و سؤال و جواب کند. فضای بزرگ، حوضهایی که در این وقت صبح فوارههایش روشن شده، موزیک ملایمی که پخش میشود و زنان و مردانی که آهسته آهسته ویلچرهایشان را هل میدهند و به هم سلام میکنند؛ اینجا حیاط بزرگ آسایشگاه خیریه کهریزک است. مکانی که بسیاری کهریزک را با آن میشناسند، اولین مکانی است که بعد از ورود به کهریزک سراغش میروم. ساعت هفت نشده و خیلی از ساکنان آسایشگاه هنوز بیدار نشدهاند، اما پرندههایی که در قفسهای فلزی در چهار طرف حوضهای بزرگ نگهداری میشوند سرها را به میلههای قفس چسباندهاند و نوک میزنند.
گرسنهاند یا میلههای قفس کلافهشان کرده را نمیفهمم. «هنوز وقت ملاقات نشده، ملاقات از دو عصر شروع میشود.» این را مرد میانسالی میگوید که کنار ساختمان نوسازی که روی سردرش نام آفتاب حک شده ایستاده است. از مددکاران آسایشگاه است.
میگوید: «کاری دارید؟»
اینجا چه کسانی را پذیرش میکنند؟ با انگشت ساختمان نوساز را نشان میدهم که روی سردر ورودیاش نوشته: این ساختمان به همت بانوان خیر داخل و خارج کشور تاسیس شده است. مرد لبخندی میزند و میگوید: «این موقع چطور آمدی داخل؟ این طرفتر بایست که نگهبان نیاد سراغت و بیرونت کند.»
بعد درباره ساختمان توضیح میدهد: «اینجا مثل مهد کودک است، منتها مهد سالمندان. برای سالمندانی است که در خانه نگهداری میشوند. اما وسیله سرگرمی ندارند و حوصلهشان سر میرود، خانه آفتاب تاسیس شده که با داشتن امکاناتی مثل فیزیوتراپی، وسایل ورزشی و کتابخانه آنها را سرگرم میکند. بعضی اوقات هم سرپرستی سالمندان را بهطور موقت مثلا چند روزه تقبل میکند. مثلا وقتی خانواده قرار است به سفر بروند، میتوانند سالمند را برای مدتی به خانه آفتاب بسپارند.» امکانات خانه آفتاب که در جلو در ورودی آسایشگاه ساخته شده، هنوز تکمیل نشده و خانه آفتاب هنوز فعالیتش را شروع نکرده.مشاوره آنلاین تحصیلی
مرد میانسال میگوید: «فکر کنم تا دو هفته دیگر افتتاح شود. البته در این شرایط اگر دیرتر شروع به کار کند، بهتر است.» چرا؟ این سؤال را با کمی مکث جواب میدهد: «خانم به خدا این شیوع آنفولانزا بیچارهمون کرده، اصلا الان یک چند وقتی هست که پذیرش نداریم. اگر یک نفر اینجا مبتلا شود، دیگر بیچارهایم. هر چقدر هم که تلاش میکنیم، بازهم راه انتقال اینجا ساده است. تعداد زیاد است و اگر آنفولانزا به اینجا نفوذ کند وامصیبتا…»
پس پذیرش انجام نمیشود… خب اگر کسی مریض فوری داشته باشد؟ وراندازم میکند و میگوید: «مریض داری یا سالمند؟» میگویم: «چه فرقی میکند؟» نگاهی میاندازد و میگوید: «خانم…» چند لحظه سکوت میکند و دوباره حرفش را از سر میگیرد.
«خانم تو رو خدا تا جایی که میتوانید توی خانه نگهش دارید. اینجا رسیدگی عالیه اما آدمها بعضی وقتها یک چیزهایی غیر از رسیدگی لازم دارند.» به موهای جوگندمیاش دست میکشد و میگوید: «موهای من همین جا سفید شد. از بس غصه آدمها را دیدم. خیلیها دوام نمیآورند. بریدن از خانواده را قبول نمیکنند. همان وقت كه میروند توی قرنطینه میبرند. طول میكشد تا عادت كنند و اخت شوند.» قرنطینه؟ هنوز بقیهاش را نگفتهام كه میگوید: «هر كس كه وارد آسایشگاه میشود، تا یك هفته قرنطینه میشود. باید یك هفته تنها باشد. به خاطر سلامتی خودشان است. باید از سلامتیشان مطمئن باشیم.» نگاهی به ساعتش میاندازد و میگوید: «باز هم میگویم تا آنجا كه میتوانید در خانه از عزیزتان نگهداری كنید، اما اگر تصمیم گرفتید اینجا باشد، باید با بخش مددكاری و پذیرش هماهنگ شود.» در اتاق كوچك نگهبانی چند نفری با لباسهای فرم نشستهاند. «برای پذیرش باید چه كار كنم؟» یكی از نگهبانان لقمه نان و پنیرش را قورت میدهد و میگوید: «خانم اصلا جا نداریم. دو تا از بخشهایمان به خاطر آنفولانزا قرنطینه شده. برای مریضهای خودمان هم جا نداریم.» میگویم پس برای پذیرش باید چه كنم؟ مرد شمارهای را روی كاغذ مینویسد و میگوید: «هر دو روز یك بار زنگ بزن. بالاخره آدمهای اینجا مریضند، روز به روز كم میشوند، مثل الان.» با دست به آمبولانسی كه مسیر را به سمتمان میآید، اشاره میكند و میگوید: «امروز یكیشان رفت، بیچاره راحت شد. از دست و پا افتاده بود و تنها مانده بود. حالا هماتاقیهایش رخت عزا به تن كردهاند.» كاغذ را دستم میگیرم و نگاهی به شماره میاندازم و میگویم: «کد ندارد؟» نگهبان میخندد و میگوید: «خانم اینجا جزو منطقه 20 تهران محسوب میشود.»
از آسایشگاه کهریزک تا امامزاده ابراهیم و اسماعیل راهی نیست. این را از روی تابلوهای راهنمایی که نصب شده متوجه میشوم. گنبدش از دور پیداست. باد میوزد و بار دیگر بوی عجیبی در فضا میپیچد. نزدیکتر که میشوم، قبرهایی را که با نمنم باران خیس شدهاند میبینم. گورستانی در فضای امامزادهای. انگار کفن و دفن روزانه برای کسبه و اهل این محل عادی است، چرا که بین خانهها و مغازهها و قبرستان امامزاده فاصلهای نیست. در میلهای قبرستان باز است، اما انگار کسی نیست. چند تا پله باید بالا بروی تا به اتاقکی که ضریح امامزاده در آن جا گرفته است برسی. جلوی اتاقک یک در آهنی قرار دارد که قفل بزرگی به آن انداخته شده از پشت میلههای آهنی میتوان داخل را دید. نگاهی میاندازم. صدای پایی که از پشت سرم میآید، حواسم را پرت میکند. جوانکی کلید به دست جلو میآید و در آهنی امامزاده را باز میکند. چند پله پایینتر اتاق کوچکی است که بعدا متوجه میشوم اتاق همین پسر جوان و پیرمردی است که شال سبز به کمرش بسته و سید صدایش میکنند. هر دو متولی امامزاده هستند، البته فروش قبر در قبرستان هم وظایف آنهاست. ضریح امامزاده وسط یک اتاق تقریبا 12 متری است که فرشهای لاکی آن را پوشانده است. هیچ پردهای در بین نیست. این امامزاده مردانه و زنانه ندارد و میتوانی دور ضریحش طواف کنی. شجرهنامهای وجود ندارد، تنها روی تکه کاغذی توضیح داده شده که امامزاده اسماعیل و امامزاده ابراهیم فرزندان موسی بن جعفر(ع) هستند. چند کتاب مفاتیح و قرآن روی طاقچهای چیده شده و چند چادر رنگی کنار ضریح قرار دارد. از امامزاده که بیرون میآیم، سید را میبینم که مشغول تمیزکردن قبرهاست. میگویم: «قبر اینجا چند است؟»
نگاهم میکند، سری تکان میدهد و میگوید: «دختر تو الان باید فکر خانه خریدن و ماشین خریدن باشی نه قبر خریدن…» سرش را دوباره به شستوشو گرم میکند. میگویم: «چند سال است اینجایی؟» با خنده میگوید: «20 سال است کارهای امامزاده را میکنم و همدم مردههایم.»
روبهروی امامزاده مرد جوانی با سطل آب و یک لنگ به جان پیکانش افتاده است. مرد مسنی هم در چهارچوب مغازه ایستاده و با او صحبت میکند. روی در شیشهای مغازه با برچسبهای رنگی نوشته شده موسسه اتومبیل کرایه… شاید اگر در گشت و گذار به این منطقه با یک راننده وارد همراه شوم، بد نباشد و چیزهایی جالبتری در این منطقه ببینم. وقتی میگویم که میخواهم یک راننده که منطقه را میشناسد، دیدنیهای اینجا را نشانم دهد، مرد مسن اول کمی فکر میکند و بعد میگوید: «مثلا کجاها را دوست داری ببینی؟ امامزاده را دیدی؟ آسایشگاه را دیدی؟» میگویم: «هرچه که فکر میکنید جالب است.» میگوید: «چند تا امامزاده دیگر اینجاست. کارخانه قند قدیم هم اینجاست. یک روستای عجیب و غریب هم داریم. سوار شو.» به جوانی که مشغول شستن پیکان است اشاره میکند هوای مغازه را داشته باشد و میگوید: «خودم همراهتان میآیم.» سوار پیکانی میشویم که شستوشویش تازه تمام شده.
هنوز حرکت نکرده که میگوید: «من خودم صاحب آژانس هستم. اما چون شما میخواهید دیدنیها را ببینید، گفتم خودم در خدمتتان باشم که اذیت نشوید. این جوانکها مسیرها را خوب بلد نیستند.»
ته لهجه آذری دارد و عزمش را جزم کرده که پرچانگی کند. اولین جایی که نشانم میدهد، کارخانه قند است. یک سوله قدیمی زهوار در رفته با سقفهای شیروانی و در و پنجرههای شکسته که سالها پیش در آن قند تولید میشده و حالا مخروبهای بیش نیست. روبهرویش یک خانه بزرگ قدیمی قرار دارد که آن هم ویرانه شده. میگوید: «اینجا هم ویلای صاحب کار خانه بوده….» دومین مکانی که راننده ترجیح میدهد نشانم دهد، خانه «احسان» است؛ جایی که زنان ومردان مطرود جامعه را نگهداری میکنند. «الان زمان ملاقات نیست.» این را نگهبان جوان میگوید و به مردانی که لباسهای یکدست طوسی به تن دارند و در حیاط مشغول نرمش هستند اشاره میکند. اصرار آقای راننده که ادعا میکند در تمام این منطقه آشنا دارد هم بیفایده است.
سوز توی صورتم میکوبد و بار دیگر بوی عجیبی فضا را پر میکند. مصطفی یک گل کلم بزرگ از بوته در میآورد و میگوید: «بوی کلم است. گل کلم کهریزک معروف است. الان هم که فصلش است.» مصطفی هم از آشناهای آقای راننده است و روی یکی از همین زمینهای گل کلم کار میکند. زمینهایی که در گوشه و کنار این منطقه زیاد دیده میشود. یاد قطعه زمینی میافتم که درست به آسایشگاه کهریزک چسبیده است و صبح اولین بار آنجا بوی کلم را حس کردم. آقای راننده چند تا گل کلم میخرد و با تاکید میگوید: «بخر ببر خانه. گل کلم اینجا حرف ندارد. این جا کیلو 500 تومان است، به تهران که برسد معلوم نیست چقدر میفروشند.» از مصطفی که خداحافظی میکنم راننده میگوید: «مسیر بعدی به اینجا نزدیک است.» کجا؟ این را که میگویم، لبخندی میزند و میگوید: «یک روستا که همه اهالیاش عرب هستند و غیرخودی نمیتواند با آنها زندگی کند. اخلاق و عقایدی دارند که هرکس نمیتواند با آن کنار بیاید.»
جاده را مستقیم میرود، از یک جایی به بعد دیگر آسفالت نیست. توی خاکی میپیچد و منظره خانههای آجری کوچک نمایان میشود. خانههایی که وقتی نزدیکتر میشوم، دو وجه مشترک در همه آنها مییابم؛ پردههای توری که پشت در حیاط خانهها نصب شده و هرچه فکر میکنم کاربردش را نمیفهمم. دیشهای ماهواره روی پشت بام همه آنها نصب است! کوچهها و خیابانها خرابتر از آن است که راننده هم براند و هم راحت حرف بزند. بیشتر زیر لب غر میزند. خانهها ساده و آجری و اغلب کثیفاند، اما راننده میگوید: «از وقتی به اینها اجازه ساخت دادند، وضع خانهها بهتر شد. قبلا افتضاح بود.»
بچههای کوچک توی کوچه به عربی حرف میزنند و لِیلِی بازی میکنند. راننده میگوید: «اینجا قبلا تبعیدگاه بوده، اما بعد از جنگ خیلی از راندهشدگان عراق آمدند اینجا و ماندگار شدند.» آن چه بیشتر از هر چیز توجهم را جلب میکند، عدم تناسب ماشینها و خانههاست. کمری، مزدا، پرشیا، 206 ماشینهایی است که صاحبانشان در این خانهها زندگی میکنند. راننده میگوید: «خب اینها با خودشان راحتند. خیلی بیپول نیستند، اما اینجا را دوست دارند.» راننده نمیگذارد از ماشین پیاده شوم، میگوید: «شما اینجا غریبه هستید. اینها با غریبهها خیلی نمیجوشند…» کمی مکث میکند و میگوید: «دیگر بس است، برویم، یکهو دیدی آمدند سروقتمان. ناراحت میشوند توی زندگیشان کنجکاو شویم.» از آنجا که خارج میشویم، میگوید: «اگر کسی برای این مسیر از ما ماشین بخواهد و هوا تاریک شده باشد، ما حتما دو تا مرد را با هم میفرستیم. همهشان اینطور نیستند، اما یک بار یک دختر جوان از همین جا دخل یکی از رانندههای ما را زد و جیبش را خالی کرد.» اینجا نزدیک شورآباد است؟ نگاهی به جاده میاندازم؛ راننده میگوید: «نه، شورآباد از آن طرف است.» و با دست جاده دیگری را نشان میدهد که انگار اطرافش کاملا بیابان است. بعد خندهای میکند و میگوید: «میخواهی شورآباد را هم ببینی؟» قبل از این که حرفی بزنم، دور میزند به سمت جاده کناری.
جلوتر که میرویم، با لحن یک معلم تاریخ میگوید: «کمپ معتادان شورآباد دیگر تعطیل شده.» بعد به سولههایی که حالا تبدیل به انبار شده اشاره میکند و میگوید: «اینها کمپ شورآباد بوده که حالا انبار کارخانجات است.» جاده پر از کامیون و وانت است. سولههای دو طرف را با دست نشان میدهد و میگوید: «اینجا شهر صنعتی است. کارخانههایی که شهر را آلوده میکردند به اینجا منتقل شدند.» بعد با دست به جاده روبهرو اشاره میکند و میگوید: «آن طرف هم جاده زندان است. حتما درباره زندان شنیدهای؟»
میگویم: «دقیقا کجاست؟ با دست روبهرو را نشان میدهد و میگوید: «یک کم جلوتر است. «بعد شیشه را پایین میکشد و به راننده وانت کنارش میگوید: «زندان از همین طرف است؟»
راننده وانت سرش را به علامت تایید تکان میدهد و میگوید: «آخر شهر صنعتی است. مستقیم.» انتهای شهر صنعتی تابلویی با علامت ورود ممنوع قرار دارد؛ کنار جادهای که اطرافش بیابان محض است. فکر میکنم راننده دور میزند، اما انگار اصلا تابلو را نمیبیند.
میگویم: «ورود ممنوع بود.»
میگوید: «مشکلی نیست. فوقش میگویند دور بزن دیگر. قبلا اینجا تابلو نداشت.» پایش را روی پدال گاز میگذارد. انگار جاده انتهایی ندارد. هیچ چیز نیست. جادهای وسط بیابان یکدست. یک کانکس نیروی انتظامی با چند سرباز نشانه زندانی است که بسیاری از این روزها خبر اول رسانهها بوده. نرسیده به کانکس راننده دور میزند. به سختی دنده عقب میگیرد و فرمان را میپیچاند.
میگویم: «چرا دور زدی؟»
میگوید: «مگر نمیبینی علامت میدهند. اینجا منطقه نظامی است، نمیگذارند جلوتر برویم تا در زندان دیگر راهی نیست. اما انگار نمیگذارند.»
دیگر تقریبا جایی نیست که ندیده باشم. راننده میگوید: پزشکی قانونی مرکز قرار است به اینجا منتقل شود….» دیدنیهای کهریزک کم نیست گفتنیهایش هم، اما چقدرش را میشود گفت…
بازدید:412515